لاماسو

چقدر کلمات و اصطلاحات تجربه نشده رو روزانه مثل نقل و نبات برای دیگران تجویز میکنم!
 
چیزایی که بعضی هاشونو وقتی که تجربه کردم، فهمیدم چقدر فرق میکرد با تصوری که ازش داشتم و این باعث شد دهنم رو در مورد بیشتر موضوع ها ببندم و وقتی صحبت میکنن، سر تکون بدم و سکوت کنم یا بگم نمیدونم. فاطمه از اون دست، نمونه خیلی خوب این قضیست، اون به راحتی میگه نمیدونم، خیلی خیلی راحت !‌هر چیزی که نمیفهمه و تجربه نداره رو میگه نمیدونم، خیلی صریح و ساده .  فکر میکنم گاهی بعضی ها تو دلشون مسخرش میکنن اما من که متوجه این موضوع میشم، میفهمم که چه خصلت خوبی رو بدون اینکه بدونه داره . نمیدونم، متوجه نمیشم، تجربه نداشتم .
 
دوباره با خودم فکر میکنم چقدر کلمات و اصطلاحاتی که تجربه نکردم رو مثل نقل و نبات برای دیگران و خودم تجویز میکنم . 

کسی که صداقت داره الزاما با ادب نیست . 


داشتم برای خودم سخنرانی میکردم که این شراب انگور، شراب نیست، سمه ! و فقط به واسطه ی اینکه حالا شباهتی با اون شراب اصلی داره، اسمش رو شراب گذاشتن و گرنه این عقل رو ضایع می کنه . اینکه دیگ سفید اولش که کمی سیاه بشه، خودش رو تمیز میکنه و تمیز میکنه اما به یک نقطه ای که رسید دیگه سیاه میشه و از توانش خارج، بعد از یک مدت اصلا سفید بودن هم یادش میره و فکر میکنه که از اول سیاه بوده و سفیدی رو عیب میبینه . اینکه میگن مثل بچه ها، نه اینکه بچگانه رفتار کردن و تقلید از اونها، بلکه بچه ای با تجربه ی یه بزرگسال، مثل نقاشان مشهوری که نقاشی کودکان کار میکردن، نقاشی کودکانه هست اما حس میشه که یک بزرگسال کشیدتش  خلاصه داشتم ادامه میدادم که یک دفعه دُک خوردم یه جوری حرف میزنه انگار میدونه ! ” و قفل شد ذهنم، واقعا جوری حرف میزنم انگار میدونم!اگر میدونستم که وضعیتم اینطور نبود که ! اگر میدونستم پس وضعیتم چطور بود ؟ نمیدونم . اون رو هم نمیدونم، پس این حرف ها و سخنرانی ها چیه اگر نمیدونی


بحث بر سر درست و غلطی مطالب سخنرانی که اصلا بماند … 

.

فکر میکنم یک روز خاصی بود که از شعر و قصه جدا شدم و خودم رو با عصبانیت وقف واقعیت کردم و از تصورات و خیال کندم . یادمه به خودم گفتم دیگه خیال پردازی نمیکنم و نکردم . خیال پردازی هم از من دور شد و من موندم و واقعیت . کلمه ی تصور کن، یا اینکه با خودم خیال پردازی میکنم برام گنگ و گنگ تر شد، چون ارتباطی در اون با واقعیت نمیدیدم، اینکه واقعیتی که اتفاق افتاده رو جور دیگری تصور میکردم تا خوشحال شوم یا اینکه فرض میکردم طور دیگری اتفاق می افتاد همگی برام بیهوده و اتلاف وقت بود و گاهی عصبانی هم میشدم اگر کسی انجام میداد . 

اما مشکل ، نکته ریز عصبانیت بود، اگر واقعا به بی حاصلی خیال پردازی و تصورات پی برده بودم، چرا با عصبانیت و قهر جدا شدم؟ 

" سرت به کار خودت باشه " این نقل قولیه که به قول خود استاد، باعث موفقیتش در زندگیش شده، رتبه های تک رقمی کنکور، دکترای فلسفه هنر و قسمت های دیگه زندگیش . صحبتی که در بچگی وقتی اومده به پدرش چغلی خواهرش کنه پدرش بهش گفته و برای اون این یک شوک بوده و مسیر رفتاریش رو عوض کرده . همین حرف داخل کنکور به من هم کمک کرد و فکر میکنم بعدها هم بهم کمک کنه ، اینکه سرم به زندگی خودم باشه . وقتی این مدت رو میبینم، متوجه میشم که همین درصدی که الان توجه به خودم داشتم چقدر باعث خودشناسیم شده و باعث شناخت و درک بهتر دیگران شده و در کیفیت زندگیم تاثیر مثبت داشته، پس ادامه این وضع باید خوب باشه نسبت به سرک کشیدن به کارهای دیگران و تلاش برای مثل دیگران بودن . 

کنکور عملی چهارشنبه هم، همین نقل قول به دادم رسید . روی برگه موضوع، مشخص کرده بودن که تنها از مدادرنگ، ماژیک و روان نویس استفاده کنید و به غیر از اون برگه تصحیح نخواهد شد، با این حال خیلی ها رو میدیدم که دارن آبرنگ کار میکنن و گاهی وسوسه میشدم و فکر میکردم اونها چیزی بیشتر از من میدونن . من مداد رنگ کار نکرده بودم و با اکرلیک تمرین کرده بودم و اینکه میدیدم اونها به چه راحتی دارن کار میکنن و از من جلوتر هستن، تحریک کننده بود . اما این نقل قول همچنان توی سرم بود "سرت به کار خودت باشه". چند بار نگاه به برگه موضوع دوباره انداختم، نوشته بود فقط از اینها استفاده کنین، به حس خودم اعتماد کردم و ادامه دادم، هر چه قدر هم که نتیجه آخر بد باشه .  

چیزی که در من این جمله فعال میکنه، اعتماد بیشتر به خودم هست، کمتر مقایسه کردن خودم با دیگران . چونکه در پس ذهنم فکر میکنم همه کار درست رو انجام میدن و من دارم اشتباه میکنم، با اینکه این جمله همچین اشاره ای شاید نداشته باشه، اما این موضوع رو یادم میاره .

کمی خوشحال و کمی ناراحت شدم . خوشحال از اینکه فهمیدم تعداد کسانی که باهاشون در رقابتم، کم هست . ۶۷۰ نفر مجاز به انتخاب دانشگاه های روزانه شدن و از اونجایی که معمولا زبان دانشجویان هنر خوب نیست، باید درصد بالایی تاریخ هنر و نقد زده باشن تا به ۶۷۰ رسیده باشن و این نشون دهنده این هست که خر خون باید بوده باشن . افراد خر خون، به ندرت کار عملی قوی ای دارن، یعنی ترکیب خر خونی و اجرای قوی، کم یافت میشه و این خوشحال کنندست، چون اونهایی که اجرای قوی داشتن، به مرحله ی انتخاب روزانه نرسیدن به دلیل مشخص اینکه تئوری خوبی ندارن که به ۶۷۰ برسن. 

ناراحت اینکه، دانشگاه هنر تهران ۱۲ تا بیشتر نمیگیره و رتبه من ۲۰۰ هست و اگر ۱۲ تا خر خونِ دست قوی بخوان برن دانشگاه هنر تهران، من باید به فکر سال بعد باشم . این تعداد هم نادر نیست .


اما در نهایت چیزی جز تلاش نمیمونه، من سعیم رو کردم و میکنم، تا ببینم چی پیش میاد، شاید اصلا تو راه اتوبوس چپ کرد و یک سره رفتیم سر زندگی بعدی ! آن چنان مهم نیست .

۱. شاید رسالت من نجات دادن مورچه هایی که توی سنگ دستشویی می افتن باشه !  

۲. کنکور عملی به بیخ گوشم رسید . سه شنبه میرسم تهران، فرداش امتحانه . ببینیم چه می شود . 

۳. .

.

من، چه کلمه عجیبی . من یک ضمیر اشاره هست، اشاره به کسی، چیزی .

مثل وفتی که میگن اون و برمیگردی اون رو میبینی، وقتی میگی من، کی رو برمیگردی میبینی ؟ چی حس میکنی ؟

به خاطر اینکه یه مشت حصیر با لونه کبوتر چسبونده بود به بومش، تو دلم بهش خندیدم

وقتی دیدم چند تا هنرمند قابل و معروف هم آثاری از این دست دارن، تحسینش کردم . 

در هر دو حالت اشتباه کردم .