فکر میکنم یک روز خاصی بود که از شعر و قصه جدا شدم و خودم رو با عصبانیت وقف واقعیت کردم و از تصورات و خیال کندم . یادمه به خودم گفتم دیگه خیال پردازی نمیکنم و نکردم . خیال پردازی هم از من دور شد و من موندم و واقعیت . کلمه ی تصور کن، یا اینکه با خودم خیال پردازی میکنم برام گنگ و گنگ تر شد، چون ارتباطی در اون با واقعیت نمیدیدم، اینکه واقعیتی که اتفاق افتاده رو جور دیگری تصور میکردم تا خوشحال شوم یا اینکه فرض میکردم طور دیگری اتفاق می افتاد همگی برام بیهوده و اتلاف وقت بود و گاهی عصبانی هم میشدم اگر کسی انجام میداد .
اما مشکل ، نکته ریز عصبانیت بود، اگر واقعا به بی حاصلی خیال پردازی و تصورات پی برده بودم، چرا با عصبانیت و قهر جدا شدم؟