داشتم برای خودم سخنرانی میکردم “ که این شراب انگور، شراب نیست، سمه ! و فقط به واسطه ی اینکه حالا شباهتی با اون شراب اصلی داره، اسمش رو شراب گذاشتن و گرنه این عقل رو ضایع می کنه . اینکه دیگ سفید اولش که کمی سیاه بشه، خودش رو تمیز میکنه و تمیز میکنه اما به یک نقطه ای که رسید دیگه سیاه میشه و از توانش خارج، بعد از یک مدت اصلا سفید بودن هم یادش میره و فکر میکنه که از اول سیاه بوده و سفیدی رو عیب میبینه . اینکه میگن مثل بچه ها، نه اینکه بچگانه رفتار کردن و تقلید از اونها، بلکه بچه ای با تجربه ی یه بزرگسال، مثل نقاشان مشهوری که نقاشی کودکان کار میکردن، نقاشی کودکانه هست اما حس میشه که یک بزرگسال کشیدتش “ خلاصه داشتم ادامه میدادم که یک دفعه دُک خوردم “یه جوری حرف میزنه انگار میدونه ! ” و قفل شد ذهنم، واقعا جوری حرف میزنم انگار میدونم!اگر میدونستم که وضعیتم اینطور نبود که ! اگر میدونستم پس وضعیتم چطور بود ؟ نمیدونم . اون رو هم نمیدونم، پس این حرف ها و سخنرانی ها چیه اگر نمیدونی !
بحث بر سر درست و غلطی مطالب سخنرانی که اصلا بماند …