داشتم برای خودم سخنرانی میکردم “ که این شراب انگور، شراب نیست، سمه ! و فقط به واسطه ی اینکه حالا شباهتی با اون شراب اصلی داره، اسمش رو شراب گذاشتن و گرنه این عقل رو ضایع می کنه . اینکه دیگ سفید اولش که کمی سیاه بشه، خودش رو تمیز میکنه و تمیز میکنه اما به یک نقطه ای که رسید دیگه سیاه میشه و از توانش خارج، بعد از یک مدت اصلا سفید بودن هم یادش میره و فکر میکنه که از اول سیاه بوده و سفیدی رو عیب میبینه . اینکه میگن مثل بچه ها، نه اینکه بچگانه رفتار کردن و تقلید از اونها، بلکه بچه ای با تجربه ی یه بزرگسال، مثل نقاشان مشهوری که نقاشی کودکان کار میکردن، نقاشی کودکانه هست اما حس میشه که یک بزرگسال کشیدتش “ خلاصه داشتم ادامه میدادم که یک دفعه دُک خوردم “یه جوری حرف میزنه انگار میدونه ! ” و قفل شد ذهنم، واقعا جوری حرف میزنم انگار میدونم!اگر میدونستم که وضعیتم اینطور نبود که ! اگر میدونستم پس وضعیتم چطور بود ؟ نمیدونم . اون رو هم نمیدونم، پس این حرف ها و سخنرانی ها چیه اگر نمیدونی !
بحث بر سر درست و غلطی مطالب سخنرانی که اصلا بماند …
فکر میکنم یک روز خاصی بود که از شعر و قصه جدا شدم و خودم رو با عصبانیت وقف واقعیت کردم و از تصورات و خیال کندم . یادمه به خودم گفتم دیگه خیال پردازی نمیکنم و نکردم . خیال پردازی هم از من دور شد و من موندم و واقعیت . کلمه ی تصور کن، یا اینکه با خودم خیال پردازی میکنم برام گنگ و گنگ تر شد، چون ارتباطی در اون با واقعیت نمیدیدم، اینکه واقعیتی که اتفاق افتاده رو جور دیگری تصور میکردم تا خوشحال شوم یا اینکه فرض میکردم طور دیگری اتفاق می افتاد همگی برام بیهوده و اتلاف وقت بود و گاهی عصبانی هم میشدم اگر کسی انجام میداد .
اما مشکل ، نکته ریز عصبانیت بود، اگر واقعا به بی حاصلی خیال پردازی و تصورات پی برده بودم، چرا با عصبانیت و قهر جدا شدم؟
کمی خوشحال و کمی ناراحت شدم . خوشحال از اینکه فهمیدم تعداد کسانی که باهاشون در رقابتم، کم هست . ۶۷۰ نفر مجاز به انتخاب دانشگاه های روزانه شدن و از اونجایی که معمولا زبان دانشجویان هنر خوب نیست، باید درصد بالایی تاریخ هنر و نقد زده باشن تا به ۶۷۰ رسیده باشن و این نشون دهنده این هست که خر خون باید بوده باشن . افراد خر خون، به ندرت کار عملی قوی ای دارن، یعنی ترکیب خر خونی و اجرای قوی، کم یافت میشه و این خوشحال کنندست، چون اونهایی که اجرای قوی داشتن، به مرحله ی انتخاب روزانه نرسیدن به دلیل مشخص اینکه تئوری خوبی ندارن که به ۶۷۰ برسن.
ناراحت اینکه، دانشگاه هنر تهران ۱۲ تا بیشتر نمیگیره و رتبه من ۲۰۰ هست و اگر ۱۲ تا خر خونِ دست قوی بخوان برن دانشگاه هنر تهران، من باید به فکر سال بعد باشم . این تعداد هم نادر نیست .
اما در نهایت چیزی جز تلاش نمیمونه، من سعیم رو کردم و میکنم، تا ببینم چی پیش میاد، شاید اصلا تو راه اتوبوس چپ کرد و یک سره رفتیم سر زندگی بعدی ! آن چنان مهم نیست .
۱. شاید رسالت من نجات دادن مورچه هایی که توی سنگ دستشویی می افتن باشه !
۲. کنکور عملی به بیخ گوشم رسید . سه شنبه میرسم تهران، فرداش امتحانه . ببینیم چه می شود .
۳. .