صحبت های پیش از شروع درسگفتار آقای جواد طباطبایی درباره وضعیت ترجمه و کتابهای فعلی، سیر تاریخ اندیشه در ایران و تفاوت هاش با کشورهای دیگه و دیگر مسائل .
طولانی هست، توصیه میکنم توی چند نشست گوش داده بشه .
منبع: 3danet.ir
برای ژوژمان کلاس تدریس طراحی عینی استاد لیست بالا و بلندی داده که باید انجام بدم که بعدا تبدیل به نمونه کار میشن برای تدریس که به دانشجوها نشون داده بشه و بدونن باید چی کار کنن .
این چند روز شروع کردم انجام دادن کارها، این قسمت اول هست که هنوز هم کامل نشده . طراحی خطی از اشیاء با ارزش خطی از ۳ زاویه بالا، رو برو و خوابیده . لزوم این کار آشنایی و شناخت دانشجو با اشکال ساده هست . این مرحله اگرچه تقریبا همه ازش بیزار و فراری هستن اما از اساسی ترین، پایه ای ترین و مهمترین قسمت طراحی(در روند آکادمیک) هست، چون دانشجو با فرم های ساده مثل استوانه، مکعب،کره و مخروط و ... آشنا میشه و بعدا برای کشیدن اشکال پیچیده تر دیگه آناتومی بدن کارش بسیار ساده تر میشه و به سادگی میتونه اشکال مختلف رو در زاویه های مختلف در ذهنش تصور کنه و طراحی کنه . این سری طراحی ها، طراحی خطوط محیطی اشیاء هستن. آموزش رو در قسمت بعد میذارم .
در شروع بعد از کمی تپق زدن کم کم دستم گرم شد، اما باز کیفیت کارها پایین بود وقتی طرح آخر رو میدیدم اما کم کم حس میکنم دارن بهتر میشن .
۱. حساس شدم. حساس شدم به اینکه کسی پیغام توی تلگرام، واتس آپ یا جاهای دیگه میفرسته و ۲ ثانیه بعدش آفلاین میشه و چند دقیقه بعد بر میگرده ببینه چی شده .
حساس شدم به اینکه خودم یه چیزی برای کسی میفرستم و زودی بعدش صفحه رو عوض میکنم و میرم جای دیگه ببینم چه خبره، که در وقتم مثلا صرف جویی کنم .
حساس شدم به این قضیه و گاهی شدیدا عصبانی میشم . آخه چرا، اگر سوالی میپرسم، یا حرفی میزنم چند دقیقه منتظر نمونم، شاید طرف اومد، پاسخ داد، همون موقع دنبالش رو گرفت و صحبت رو تموم کرد یا چرا ۶۰۰ تا کار رو با هم، هم تخم مرغ درست میکنم، هم چت میکنم،هم تلوزیون نگاه میکنم، هم سرم تو کتابه . حساس شدم وقتی کسی وسط چت یک دفعه آنلاینش میشه آفلاین، به اینکه متوجه بشم حواسش نیست چی میگم .
خودم هم همینطوریم، دارم میبینم . رفتار مزحکی مضحکی به نظرم میاد و از همینش هم عصبانی میشم، اینکه همه چیز رو چقدر سطحی سطحی و بدون ذره ای حساسیت میگذرونم .
این چند روز کمی تغییر اتفاق افتاد، ببینم در ادامه چی میشه .
۲. بعد از مدتی دوباره شروع به آهنگ گوش دادم، اون هم چیزی که قبلا ازش دوری میکردم . موسیقی های غمگین . موسیقی متن فیلم The Fountain رو اثر Clint Mansell گوش میدم، عجیب به حال الانم میخوره . حس میکنم میتونم باهاش کارهای پایان نامه هم انجام بدم .
داشتم به چیزی فکر میکردم که به سرم زد سرچ کنم ببینم برداشت من از پارادوکس با معنی کلمه پارادوکس چقدر تفاوت داره، سرچ کردم و توی ویکی از قضا چشمم افتاد به پارادوکس های فلسفی، به این یکی توجه کنید :
مایل هستم قبل از خوندن نقد هایی که بر این مورد هست، اول خودم ببینم به چه نتیجه ای میرسم .
هر فیلم، یک اثر هنریه . مثل نقاشی، مثل یه قطعه موسیقی . حدود ۲ ماه پیش متوجه این نکته شدم که داشتم انیمیشن های استودیو جیبلی رو تازه میدیدم . قبل از اون یک فیلم برای من، تنها یک فیلم بود، یه چیزی مثل مداد، پنکه، لیوان . نگاه خاصی بهش نداشتم، در موردش هم فکر نکرده بودم . اما یک دفعه این جرقه زده شد که فیلم هم اثر هنری هست !خب این جمله هم کلیشست، اما وقتی به دوستم گفتم مثل یک تابلو نقاشی، منظورم رو گرفت . چون فکر میکنم اون هم فیلم رو یه چیزی مثل پنکه میدید .
فکر میکنم چون نقاش بود منظورم رو کامل گرفت . اینکه یه فیلم مثل یه تابلو، یعنی هنرمندی سازندش هست، چیزی برای گفتن داره، حرف و منظوری رو میخواد منتقل کنه و اینکه در نهایت یک فیلمه، لیوان یا نیست ! من تا قبل از اون جرقه اینطور نگاه نمیکردم که مثلا فیلم نجات سرباز رایان، میخواد داستانی رو بگه ! هدفی از بیان این داستان وجود داره ! کارگردان میخواد حرفی بزنه، مثل نقاش که با کشیدن تابلوش حرفی رو میزنه، یا نوازنده که حرفی رو میزنه . توجه من به هدف نبود، فقط دیدن صرف بود .
اون جرقه این موضوع رو روشن کرد و نوع برخورد من رو برای دیدن فیلم های بعدی عوض کرد، که قبل از اینکه بخوام فیلمی رو ببینم و وقتم رو صرفش کنم، قبلش توجه ویژه ای نسبت بهش داشته باشم، مثل وقتی که میخوام برم یه نمایشگاه و نقاشی ها رو ببینم . بیشتر از قبل توجه کنم و ببینم اصلا ارزش دیدن و صرف وقت رو داره یا نه . فرق بذارم بین هنرمند هایی که به کیفیت بی توجه هستن و فقط تولید میکنن، با اونهایی که برای حرفی که میخوان بزنن ارزش قائل هستن و حساسیت زیادی برای اجرا و کیفیت اثر متحمل میشن .
./ چند روز پیش توی اینستاگرام نقل قولی خوندم که نوشته بود " هر چه بیشتر مطالعه کردم، فهمیدم که بیشتر نمیدونم " . امروز، بر حسب تصادف توی صفحه دیگه ای این بار به صورت پوستر، کسی برای خودش عکسی درست کرده بود که اشاره به همین نکته داشت . از کنارش گذشتم اما فکرش بعد از نیم ساعتی به سمتم برگشت . اما به همراه یه قسمت از دیالوگ سریال روزی روزگاری :
" خاله لیلا: یه مسابقه هست که مردایی که ادعاشون میشه توش شرکت میکنن.
مراد بیگ: من ادعایی ندارم.
خاله لیلا: ادعایی ندارم خودش کم ادعایی نیست. "
ترکیبی از این دو موضوع، دیالوگ و متن هایی که خوندم این فکر رو آورد که « ادعای ندانستن هم، ادعای کمی نیست ! » اینکه بگم نمیدونم اما طرز برخوردم و حرف زدنم طوری باشه که برعکس این رو بگه . ادعای نادانی کم ادعایی نیست . چون وقتی که من میگم نمیدونم، به حرف های کسی که میگه میدونه کاملا گوش میدم و به حرف هاش توجه می کنم تا متوجه بشم (البته اگر به موضوع علاقه مند باشم) .مثل یک بچه که میخواد چیز جدیدی رو یاد بگیره .
در غیر این صورت